دنيا

ترانه ای روی زمین افتاده بود . قناری کوچکی آن را برداشت و در گلوی نازک خود ریخت . ترانه در قناری جاری شد ، با

او درآمیخت .

ترانه آب شد

 ترانه خون شد

 ترانه نفس شد و زندگی .

 

 

قناری ترانه را سر داد . ترانه از گلوی قناری به اوج رسید . ترانه معنا یافت ، ترانه جان گرفت ، قناری نیز .

 

 

 

 

 

 

 

و همه دانستند که از این پس ترانه ، بودن است . ترانه ، هستی است . ترانه ، جان قناری است .

 

 

 

 

ایمان ، ترانه ی آدمی ست . قناری بی ترانه می میرد و آدمی بی ایمان .

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |