دنيا

 

 اون لحظه که گفتی : یکی بهتر از تورو پیدا کردم

 

یاد اون روزایی افتادم

که به ۱۰۰ تا بهتر از تو گفتم من بهترینو دارم  . . .

 

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

 

 خدایا وقتی ازم گرفتی و بهم بخشیدی ، فهمیدم که

 

 

معادله زندگی ، نه غصه خوردن برای نداشته هاست

 

و نه شاد بودن برای داشته ها . . .

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

 می دانم مدتهاست که ارزان شده ام

چانه می زنم تا به مفت نفروشی ام…

 

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

اونی که رفت اگه برگرده

از دوست داشتن نیست واسه اینه که بهترشو پیدا نکرده!!!


+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |


 

 ای نا رفیق.

 

 

. به کدامین گناه ناکرده.

. تازیانه می زنی بر اعتمادم
زیر پایم را زود خالی کردی . سلام پر مهرت را باور کنم.یا پاشیدن زهر نا مردیت را

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

 همیشه وقتی زیر غم و غصه له میشم...صدات میکنم..

 

 

آخه چرا...نفهمیدم

..خوشبختی..همان لبخندی ست که تو با همه دنیا بهم هدیه میکنی..

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

"بغض هایم" را به آسمان سپردم

خدا به خیر کند

"باران" امشب را...!!!

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

 

 
 گاهی وقتا ، بعضی چیزا غافلگیرت میکنه ..!!

 مثلا یه بوسه

 
 

 و تا همیشه توی ذهنت می مونه ، براي همشه

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

 

...شبی غمگین شبی بارانی و سرد...

...مرا در غربت فردا رها کرد...

 

...مرا چشم انتظار کوچه ها کرد...

 

...به من میگفت تنهایی غربت است...

 

...ببین با غربتش با من چه ها کرد...

 

...تمام هستی ام بود و ندانست...

...که در قلبم چه آشوبی به پا کرد...

...و او هرگز شکستم را نفهمید...

...اگرچه تا ته دنیا صدا کرد...

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

چـــــــــــرا گـــــــــــرفــــــته دلــــــــــــــت؟!

 

مثـــــل آنـــــكه تـــــــــــنهايي!!

چقــــــــــدر هـــــــــــم تـــــــــــنها!!

خيـــــــــــال ميــــــــــــكنم دچــــــــــار آن رگــــــــــ پــــــــنهان رنــــــــگ ها هــــــستي!!

دچــــــــــار يــــــــــــــعني عـــــــــــــاشق!!

و فــــــــــــــــكر كــــــــــــن چـــــــــــقدر تــــــــــنهاست!!

اگــــــــــــــــر مـــــــاهي كــــــــــوچك دچــــــــــــار آبــــــــــي بيـــــــــــــــــكران دريــــاها باشــــــد!!

چـــــــــــه فــــــــــــكر نـــــــــــازك غـــــــــــــمناكي!!

دچـــــــــــــــــــار بـــــــــــــايد بــــــــــــــــــود!!

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

 

من از این تنهایی

از این که دیر می آیی

از این که روزی به من بگویی

تو به من نمی آیی

می ترسم....

چرا نمی دانی تو

 

بارها این را از خودم می پرسم

 

من می ترسم...می ترسم...

چگونه بی تو زمان میگذرد

 

 

 

 

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست

چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست

از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام

ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست

قلب تو پر بود از ماه و هزاران پنجره

ماه را از پشت یک دیوار دیدن ساده نیست

بوسه هایت دلنشین و خنده هایت دلفریب

طعم تلخ این جدایی را چشیدن ساده نیست

باز هم آمد بهار اما هوا افسرده است

آه از دست زمستان هم رهیدن ساده نیست

قلب من آتش گرفت از دوریت باران من

از دل این آتش سوزان پریدن ساده نیست

پادشاه قصر قلبم حکمران با شکوه

ساده دل دادم ولی این دل بریدن ساده نیست

تــــــقدیمـــ به...

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

از همان ابتدا دروغ گفتند!

مگر نگفتند که "من" و "تو" ، "ما" می شویم؟!

پس چرا حالا "من" این قدر تنهاست!

از کی "تو" اینقدر سنگ دل شد؟!…

اصلا این "او" را که بازی داد؟!…

که آمد و "تو" را با خود برد و شدید "ما"!

می بینی

قصه ی عشقمان!

فاتحه ی دستور زبان را خوانده است

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

  باد در آغوش ابر

باد شاید از هراس گزمه های شب

از سیاهی دو چشم گرگ وار شب

می هراسد

باد امشب در سکوت مبهم مهتاب ها

در نگاه روشن شبتاب ها

سحر های خواب را در چشم میریزد

و خیالش باز در شاخسار برگ ها

آواز میخواند

و خیالش باز روی بال ابر ها

تا آسمان شهر میراند

بر خیال خویش

بر گیسوان خرمن گندم بوسه میکارد

باد در اغوش ابر بر یاد خیال خویش میگرید

آسمانش سخت در آغوش میگیرد

وحشت این روز ها را بی صدا آواز میخواند

بی صدا

آواز میخواند

«و صدای باد هر دم دلگزا تر...»

درد و دل:

باز باران می بارد

باز غم عالم تمام زورش را روی شیشه ی اتاق میکوبد

باز نمیشود شاد نوشت

 باز من میترسم

 کاش عقربه های ساعت نجومی به سوی بهار بتازند

 پ.ن : کوچ سیمین دانشور تسلیت

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

 

پرنده تنها بود

 و در تنهایی خویش با بال زخمی اش به سوی خدا میرفت

پرنده تنها بود

 و در سرمای سرد زمستان راه بهار را گم گرده بود

پرنده ی تنها

 سال ها با بال زخمی اش در جستو و جوی خدا پر زده بود

خدا کجا بود؟

خدا کجا بود که این چنین پرنده تنها بود؟ 

درد و دل بیست و ششم :

در عمق سیاه چشمانم نگاه کن

این حقیقت خوابنما را تو اینار از چشمانم بخوان

من حرف نمیزنم

تو نمی دانی که سکوت چشم هایم چقدرحرف دارد

تو نمیدانی و باز

 بی اعتنا به دستی که در عمق چشمانم با تو بدرود میگوید

میگذری

+تو نه هستی و نه نیستی / دیگه خستم از خیالات/ مونده بی جواب و مبهم توی زندگیم سولات

 

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

چشماتو هم بذار رفیق بیا تا بچگی کنیم

بیا که تو قصه های کارتونی زندگی کنیم

بیا شنل قرمزی رو بدزدیم از پنجه ی گرگ

آخه تو کلبه اش هنوزم منتظره مادر بزرگ

بیا تا مثل گالیور پا بذاریم تو لی لی وود

نذار مسافر کوچولو گم بشه توی برهوت

نذار رابین هودو ته کارتون ما اسیر کنند

نذار پلنگ صورتی رو با ماهی مرده سیر کنند

دنیای کارتونا قشگ دنیای مال سیاه و زشت

کاش کسی زندگیمونو شبیه کارتون مینوشت

درد و دل بیست و هفتم:

 دور باش ول نزدیک من از نزدیک بودن های دور میترسم

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

 فلسفه ی بودن

 

میترسید

از فلسفه ی بودن چیزی نمیدانست

نمیخواست باشد

میترسید

خدا در آغوشش گرفت و به او خندید

یک لبخند اطمینان بخش!!

راهی  شد

 هزاران سال در راه بود

انگار هزاران سال نوری

نه ماه پشت در های بسته  به در میکوبید

میترسید

از تاریکی و ظلمت این در های بسته میترسید

در ها به رویش گشوده شد

نور های دروغی چشمش را زد

آدم های دروغی

 حرف های دروغی

لبخند های دروغی دلش را زد

و به عمق هزاران سال نوری که در راه بود گریست

هیچ کس همراه نیست %

درد و دل بیست و هشتم:

 پرم از گریه نمیخوام کسی اشکامو ببینه ..

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

 

 

صدای دخترک در پیچ این سکوت ابدی گم میشد

و خود را تکرار کنان به صخره های بی سر انجام میکوبید

و باز صدا..

«تنها صداست که میماند »

در این هیاهوی تکراری صداها

دخترک در انعکاس صدای خود گم شده بود

وقتی در جستو جوی حقیقت بود

وقتی به دنبال انعکاس صدایی که دل سکوت را میشکافت و پیش میرفت میگشت

دخترک میخواست ازاین سکوت ابدی فرار کند

و تکرار کنان میخواند

«تنها صداست که میماند»

«تنها صداست که میماند»

«تنها صداست که...

« تنها ....

صدا تکرار کنان دل سکوت را میشکافت و پیش میرفت

اما دخترک دیگر نمیخواند

ترسید که در دریای تکراری صدایش غرق شود

دخترک دیگر نمیخواند و در سکوت

به زوزه ی ابهام آمیز صدایش گوش میداد

«تنها صداست که میماند»

 درد دل بیست و نهم  :

 میخوای باور کنی یا نه ؟ میخوام باور کنم هستی

+دیگه خسته تر از اونم بگم تنهامو میتونم

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

آخر شاهنامه

 

از چه چیز باید بگویم؟

چرا؟؟

چرا میخواهی حقیقت پوچ این کاغذ های خط خطی را بدانی

تو چه میدانی

چه میدانی چه حس عذابیست دیدن گریه های یک مرد

دین شکستن بال فولادین شاهین ها

دیدن پر پر شدن گل های مصیبت زده ی باغچه  که شاید

شاید روزی سنبل تمام احساس بودند

بگو

بگو از کجای این قصه آمدی

آمدی که اخر خوب شاهنامه را خط بزنی

بگو

از این سکوت یخ زده که شهر کاغذ هایم را در آغوش گرفته

چه سوغاتی به شهر نور خواهی برد

بگو

بگو چرا تن یخ زده ی احساسم را

 در امواج پر تلاطم حس حضورت فرو بردی و بعد

به آغوش نور ها پیوستی

بگو چرا تن یخ بسته ی احساسم را از آن خواب هزاران ساله بیرون کشیدی

و اکنون در عمق آن دره های تاریک و ابدی

در گور های ابدی خواباندی

من انگار باید این حس یخ زده ،این حس ترس را

تا پایان این مثنوی هفتاد من بر دوش بکشم

و تو انگار ای مرد من

در پیچ و تاب این راه که به سوی شهر نور ها میرفت گم شدی و دیگر

دیگر هیچگاه نبودی که پایان شاهنامه را خوب تمام کنی

وتو انگار در میان راه

در آغوش رستم داستان ما

د ربی حیایی آن تاریکی بی باک چاه

جان دادی

و این پایان شاهنامه نیست......

درد و دل سی :

وقتی تو نیستی دنیا شب میشه

شب از دل من شب تا همیشه

بی تو هر نفس تکرار ترسه

لحظه لحظه نیست نبض تشویشه

+رها ازخستگی های همیشه باورم کن/بذار تا خالی سینه ام برات آغوش باشه..

 

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

 

مینویسم.. مثل همیشه

از تنهایی.. از قلب شکسته .. از یاد گذشته.. از احساس گذشته

احساسم را میگذارم.. وجودم را میگذارم

این همه تنهایی .. این همه بی کسی

نامت را که میبینم دستانم ار هیاهوی نامت جان میگیرند

عقلم از گرمای نامت کنج دلش را می سپارد به همان خاطره ها.. که بودنت در آن , زندگی را به یادم می آورد

به خیالم در آن روز های تنهایی زندگی از زبان دیگری آغاز شد

از زبان دلم...

از زبان دل تنهای غم زده.. که خزان به غم پنهانش زده

نامت که می آید عقلم از ریاست به کف آید.. قلبم از فلاکت به صندلی ریاست آید

فرمان عشق را کسی جز دل ندهد.. اما جدایی را عقل میدهد

ای داد ار غم فراق..

                رسد روزی که به سر آید این فراق؟

جز خدا توانگر کسی نیست..

                که شود دست به دامنش شد برای فارغ آمدن از این فراق..

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |