دنيا

اگر نمی توانید با قوانین دیگران ارتباط برقرار کنید

از آنها نیز انتظار تایید یا پذیرش قوانین خود را نداشته باشید .

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

دقیق تر و دقیق تر گوش بسپار

 

 

به الهاماتت و به ندای درونت

 

که حکمت و خردی شگرف در بطن خود دارد .

به خاطر داشته باش ...

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

عالم دفتر مشق توست

صفحاتی که بر آن مسئله هایت را می نویسی .

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

واقعیتهای عشق همانند یک اقیانوس شفاف هستند که به  زحمت می توان از لایه های سطحی آن گذشت .

 

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

برای آن گونه زیستن که در آرزویش هستی مبارزه نکن .

 

 

همان گونه زندگی کن و بهایش را بپرداز ؛

هر قدر که باشد .

 

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

 

 

 بگذار انرژی بیشتری به جریان بیفتد .

 

بگذار پخش شود و با انرژی هایی که تو را احاطه کرده اند بیامیزد .

 

 

به زودی درخواهی یافت که مشکل این نبود که چطور انسجام پیدا کنی .

مشکل این بود که پاک فراموش کرده ای چطور جاری شوی .

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

آنچه عشق در یک لحظه می بخشد

 

با سالها زحمت بدست نمی آید .

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

اعتماد به خداوند از ارتفاع کوه نمی کاهد ِ بلکه صعود را آسانتر می سازد

 

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

 

لازم نیست بدانی چه در پیش است .

 

 

با والاترین آگاهی ات رهنمون می شوی

 

 

و هر کجا که برده شوی

همان جایی است که باید بروی

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

به وضع زندگیت نگاه کنی .... 

 

اینکه با چه کسانی دوستی ؟

 

کجا کار می کنی ؟

 

چی داری و چی نداری؟

 

و با خودت فکر کنی که .....

 

"اگه اوضاع این طوریه حتما" یه دلیلی وجود داره "

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

صادقانه گفتن را باید آموخت .

بیان احساسات را باید آموخت .

تا کی باید در این انتظار ماند تا کسی از نگاه مان بفهمد چه می گوییم ؟

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

زندگی چیست؟

زندگی یک گُل سرخ

که من از بوته ی احساس خودم می چینم

لب یک پنجره ی آبی چوبی

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

افرادی را می شناسم که می گویند : بیست سال پیش عاشق شدیم برای هفت پشتمان بس است .

دیگر هرگز عاشق نخواهیم شد !

 

 

از آنان می پرسم : تا کی می خواهید همین طور تنها باشید ؟

و بر این باور جهانی خود بمانید و تنها از دنیا بروید ؟

مثل این است که بگویید یک بار در رستوران چینی غذا خوردم و مسموم شدم ِ دیگر هیچ وقت غذای چینی نخواهم خورد !!!!

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

چگونه می توانم همیشه عاشق باشم ؟

چگونه می توانم عشقم را به عمری در کنار هم بودن و شادی تبدیل کنم ؟

برای همیشه عاشق ماندن ِ اول باید فردی لایق عشق را یافت .

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

زندگی به ما می آموزد که :

 

 عشق خیره شدن به یکدیگر نیست ِ

بلکه با هم به یکسو نگریستن است .

 

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

قاصدک مسافر گلزاری بود که گل مریم آن گلزار فرایش خوانده بود .

 

 

 

به گل مریم که رسید ِ زبانش بند آمد .

زیبایی همیشگی مریم و بوی خوشی که در فضا به مشام می رسید ِ قاصدک را از خود بی خود کرده بود .

گل مریم که می دانست قاصدک از راه دوری فقط برای دیدن او آمده است خود را جمع و جور کرد و گفت :- قاصدک سفرت چگونه بود ؟قاصدک محو تماشای مریم شده بود و چیزی نمی گفت .دوباره پرسید :-قاصدک ! در سفر خطری تو را تهدید نکرد ؟ اصلا" برای چی آمدی ؟باز هم قاصدک ساکت ماند . دلش نمی آمد از خطرهایی که برایش پیش آمده بود برای مریم بگوید و او را نگران کند .گل مریم با اخم ادامه داد :- حتما" راحت سفر کردی ! آیا هیچ به ذهنت رسیده که از خود بپرسی به من چه گذشته ؟بغض گلوی قاصدک را فشار داد . اما مریم در حالی که پشتش به قاصدک بود بی توجه ادامه داد ...- آره ! تو از اول هم عاشق من نبودی ! فقط حرفشو می زدی ......اشک در چشمان قاصدک جاری شد ِ اما دستش را روی دهانش گرفت تا مریم صدای هق هقش را نشنود !- می دونم چرا هیچی نمی گی ! چون حرفی نداری که بزنی . .....من چقدر ساده بودم که وقتی می گفتی جونت رو برام فدا می کنی ِ باور کردم آه ! مریم ساده بیچاره ....در همین حال ...چشمان گریان قاصدک که به زحمت باز می شد ِ پسرکی را در پشت گل مریم دید که به سمت او می آمد . پسرک با خیال چیدن گل مریم به آنها نزدیک شد .مریم بی خبر از اتفاقی که در حال وقوع بود همچنان قاصدک را به خاطر سفرش سرزنش می کرد .نگرانی تمام وجود قاصدک را فراگرفته بود . گام های پسرک هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد .ناگهان فکری به ذهن قاصدک رسید ...سراسیمه از روی گل مریم به هوا جهشی کرد و خود را روی نوک بینی پسرک انداخت . پسرک که خیال کرد زنبوری روی بینی اشنشسته ِ به سرعت ضربه ای به قاصدک وارد آورد و قاصدک را به دو نیم کرد و از ترس از همان مسیری که آمده بود برگشت .گل مریم که پریدن قاصدک را احساس کرد ِ بی خبر از اتفاقی که افتاده بود ِ این بار با چشمان گریان فریاد زد :- آره ! بر قاصدک ! تو هیچ وقت نخواستی به حرفهای من گوش کنی . تو هیچ وقت نفهمیدی عشق یعنی چی ! تا زنده ام نمی بخشمت قاصدک ! هیچ وقت ِ هیچ وقت ...قاصدک در حالی که بر روی گلبرگ های گل شقایق افتاده بود و نفس های آخرش را می کشید با صدای ضعیفی که فقط گل شقایق می شنید ِ جواب داد :فروغ این گلزار ! مریم من ! مواظب خودت باش ...شقایق که گلبرگ هایش با خون دل قاصدک گلی شده بود ِ قاصدک را در آغوش خود کشید و گفت := از این پس عشق را به همه دنیا خواهم آموخت همان طور که تو به من آموختی قاصدک عشق ...

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

قدردان آنچه داری باش .

 

به آنانی که به خوشبختی تو نیستند ِ کمک کن .

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمی دانم ، اینجا شده پاییز ، آنجا را نمی دانم ، اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمی دانم

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

خوبی بـــــــادبادک اینه کـــــــه

می‌دونـــــــه زندگیـــــــش فقط به یک نــــــخ نازک بنده

ولــــــی بازم تو آســـــــمون می‌رقصـــــــه و می‌خنده...


+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

p75_W_3.jpg

هرچـــــه دلتنگی هســـــــت ،

حرفهایی که گـــــره در گره اســــــت

تـــــــو بیا تا به همان بوســـــــه اول برود...

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

w564_124220934415.jpg

یـــــــه دارو تو دنیا هست کــــــه بیشتر آدمــــای مریض رو خوب میکنــــ✖ـــه

نام دارو : “دوست دارم

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

h898_598.jpg 

بعضی وقتـــــــها باید یقه ی احساساتمـــــــو بگیری ،

بزنی تـــــــو گوشش...

با تمام قـــــــدرت سرش داد بزنی بگی خفـــــــه شو دیگه !

بســـــــه ، تا الان هرچی کشــــــیدم به خاطر تو بــــوده …

 

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

j4671_rva2w9ozkua40v38io4g.gif

 

دمـــــــش گرم …

 

باران را میـــــــگویم….

 

به شانـــــــه ام زد و گفت:من بـــــــه جایت مى بارم….

امروز را تـــــــو استراحت کـــــــن….خسته شـــــــدى…

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

دفتر خاطرات تازه عروس

 

 

دوشنبه

الان رسیدیم خونه بعد از مسافرت ماه عسل و تو خونه جدید مستقر شدیم . خیلی سرگرم کننده است که واسه ریچارد آشپزی کنم امروز میخوام یه جور کیک درست کنم که تو دستوراتش نوشته 12 تخم مرغ را جدا جدا میزنیم واسه همین من کاسه به اندازه کافی نداشتم و مجبور شدم کاسه قرض بگیرم تا بتونم تخم مرغ ها رو توش بزنم . 

سه شنبه

ما تصمیم گرفتیم واسه شام سالاد میوه بخوریم در روش تهیه اون نوشته شده بود بدون پوشش سرو شود(لباس)خوب من هم این دستور رو انجام دادم ولی ریچارد یکی از دوستاشو واسه شام آورده بود خونمون نمیدونم چرا هردو تاشون وقتی داشتم واسشون سالاد سرومیکردم عجیب و شگفت زده به من نگاه میکردن (بدون پوشش در لغت آشپزی یعنی بدون سس)

 

چهارشنبه

من امروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم و یه دستور غذایی پیدا کردم واسه این کار که میگفت قبل از دَم کردن برنج کاملا شستشو کنین ، پس من آبگرمن رو راه اندازی کردم و یه حموم حسابی کردم .قبل از اینکه برنج رود م کنم ولی من آخرش نفهمیدم این کار چه تاثیری تو دَم کردن بهتر برنج داشته !

 

پنج شنبه

باز هم امروز ریچارد ازم خواست که واسش سالاد درست کنم خوب من هم یه دستور جدید رو امتحان کردم

توی دستورش گفته بود مواد لازم را تهیه کنید و آنها رو روی یه ردیف کاهو پخش کنین و بذارید یک ساعت بمونه قبل از اینکه اونو بخورید . خوب منم کلی گشتم تایه باغچه پیدا کردم وسالادمو روی کاهوهایی که اونجا بود پخش و پرا کردم و فقط مجبور شدم یه ساعت اونجا وایستم تا یه سگی نیاد اونو بخوره .
ریچارد اومد و ازم پرسید که حالم خوبه؟؟ نمیدونم چرا؟ عجیبه!! حتماتوکارش خیلی استرس داشته . باید سعی کنم یه کمی دلداریش بدم .

 

جمعه

امروز یه دستور غذایی راحت پیدا کردم نوشته بود همه مواد لازم رو توی کاسه بریز و بزن به چاک (درغذامخلوط کردن به زبان عامیانه بزن به چاک)
خوب منم ریختم تو کاسه و رفتم خونه مامانم ولی فکرکنم دستور اشتباه بود چون وقتی برگشتم خونه مواد همونجوری که ریخته بودمشون توی کاسه مونده بودن !

 

شنبه

ریچارد امروز رفت مغازه و یه مرغ خرید و از من خواست که واسه مراسم روز یکشنبه اونو آماده کنم ولی من مطمئن نبودم که چه جوری میشه تن یه مرغ لباس کرد و آمادش کرد. قبلا به این نکته تو مزرعمون توجه نکرده بودم . ولی بلاخره یه لباس قدیمی عروسک پیدا کردم با کفشهای خوشگلش...
وای من فکر میکنم مرغه خیلی خوشگل شده بود . وقتی ریچارد مرغ رو دید اول شروع کرد تا شماره 10 شمردن ولی بازم خیلی پریشون بود. حتما به خاطر شغلشه یا توقع داشته مرغه واسش برقصه !
وقتی ازش پرسیدم عزیزم اتفاقی افتاده شروع کرد به گریه و زاری و هی داد میزد آخه چرا من ؟چرا من؟ هوووم
حتما به خاطر استرس کارشه میدونم!!!

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

نمیدانم چرا با اینکه میدانم ازآن من نخواهی بود چرا با تارو پود جان برایت خانه میسازم.

عکس های عاشقانه و احساسی

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

تنها بودن قدرت مى خواهد
و این قدرت را کسى به من داد
که روزى مى گفت
تنهاییت نمى گذارم!!

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

عضویت در گروه اینترنتی منصور قیامت

هیتلر و چارلی تقریبا همسن بودند، هیتلر فقط چهار روز از چارلی کوچکتر بود. چارلی گفته: این سرنوشت ما دو تا بود که یکی دنیا را بخنده بندازه و دیگری به گریه، و اگر سرنوشت میخواست، کاملا بر عکس میشد

 

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

 ایرانی از حرام حلال میسازد !!

عضویت در گروه اینترنتی منصور قیامت

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

یه خیابونایی...یه عطرایی...

یه اهنگایی...یه تیکه کلامایی...

یه روزایی...یه کارایی...

یه عکسایی...یه فیلمایی...

           یه...

اینا شاید هیچی نباشن...

اما خیلی عذاب آورن واسه یه آدمایی...!

نقاشی هنرمندان هالیوود

 

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

بالاخره سیندرلا پیداشد:

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |

 

 

چند تا مورد هست میگم قشنگ با حس بهش فکر کنین

 

۱ – کشیدن دندون رو چوب بستنی

 

۲ – ناخون کشیدن رو موزایک

 

۳ – جویدن کانوا

 

۴ – کشیدن ناخون رو تخته سیا .

 

۵ – کشیده شدن سفت بیل رو آسفالت زیر ماسه .

 

۶ – کشیدن سکه رو مزاییک .

 

۷-کشیدن دو تا یونولیت به هم.

 

۸-کشیدن چنگال رو فلز

 

۹-کشیدن دندون ها بهم

 

۱۰-کشیدن ناخن رو دیوار

هرچی فحش هم بدی خودتی!

 

 

 

 

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |