اين ديگه بار آخره دارم باهات حرف ميزنم خداحافظ نا مهربون ميخوام ازت دل بكنم سخته ولي من ميتونم سخته ولي من ميتونم اين جمله رو اينقد ميگم تا كه فراموشت کنم
رشته حبت را باید به ضریح دلی بست که خیال کوچ کردن نداشته باشد ...!
شاید دیگران خوبی های تورا فراموش کنند، اما تو خوب بودن را فراموش نکن
این بی قَراری ها دَست ِ مَن نیســــــــــــت !
تـــــــو..با محبـت پابنـــــــد..نمی شوی...!
مـــــــن هم ،کاردیگری بلـــد نیستم ... !!!!
زندگی نوشتنی زیاد داره اما گاهی هیچی پیدا نمی کنی بنویسی جز.... سکوت..........
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آن جا حضور داشتند بسیار جلب توجه میکردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین میکردند و به راحتی میشد فکرشان را ازنگاهشانشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگي میکنند و چقدر در کنار هم خوشبختند. پير مردبرای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست. یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سيب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود. پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکهی مساوی تقسیم کرد. سپس سیبزمینیها را به دقت شمرد و تقسیم کرد. پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز میزد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه میکردند و این بار به این فکر میکردند که آن زوج پیر احتمالاً آن قدر فقیر هستند که نمیتوانند دو ساندویچ سفارش بدهند. پیرمرد شروع کرد به خوردن سیبزمینیهایش. مرد جوانی از جای خود برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیرمرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد؛ اما پیرمرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم. مردم کمکم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را میخورد، پیرزن او را نگاه میکند و لب به غذایش نمیزند. بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیرزن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم. همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: میتوانم سوالی از شما بپرسم خانم؟ پیرزن جواب داد: بفرمایید. جوان گفت: چرا شما چیزی نمیخورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید، منتظر چی هستید؟ پیرزن جواب داد: منتظر دندانها!
کثیفی های این شهر زیر پوستش جمع شده است...... . . . . . . به صلیب میکشند بــــــــــاران را اگر خیسشان کند، این موءمنان به نماز بــــــــــاران.....
داره بارون میاد کوچه بازم لبریزه احساسه همین دیروز بود انگار تو با من تو همین کوچه آهای بارون پائیزی کی گفته تو غمانگیزی
عــــلم فیـــزیـــک دروغ میگه : برای دیدن نیازی به نورنیست فقط دلیل میخواد...
باید خدا را از کلمه((خداحافظ)) حذف کرد... تنها خداست که که مارا ترک نمیگوید... تنها خدا و یاد ((حافظ))...
کجایی عزیزم ببینی که تنهام کجایی ببینی چه تاریکه شبهام
دلم یک اتفاق می خواهد .........صدای تو !!!
هیچگاه پیدا نمی شوند جسد انهایی که برایمان می میرند .
زندگی یک معماست... و ...عشق رقص زندگیست
برای نابود کردن یک فرهنگ نیازی نیست کتابها را سوزاند... کافیست کاری کنید مردم ان را نخوانند .
این روزها
چهار فصل کامل نیست.... هوای تو ......هوای دیگریست....!
نـتــرس از هجـــــ ـــ ـوم حـضــــــ ــــ ــورم ..
امشب بازهم پستچی پیر محله ی ما نیومد
حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد! |
About
به وبلاگ من خوش آمدید
Home
|