پوستش کلفت بود،اما آن شب واقعا سرد بود. هر کاری کرد گرمش نشد،گرسنه بود و گلویش می سوخت. گربه ها زیر ماشین رفتند،پسرک هم رفت.آن جا گرم تر بود.خوابید.صبح ماشین روشن شد و رفت. اما... پسرک هنوز خواب بود.....!!
افسوس که این روزها دیگر توان گریه کردن هم در من نیست یار همیشگی و دوست لحظات دلتنگیم دیگر مرا دوست ندارد اشک هایم نشان دلتنگی و افسوس هایم بود چشم هایم روزگاریست خشک شده اند و انگار دل همیشه غمگین هم به ان یاری نداد گریه هایم را دوست داشتم افسوس ، افسوس |
About
به وبلاگ من خوش آمدید
Home
|