شصت

دنيا

آخر شاهنامه

 

از چه چیز باید بگویم؟

چرا؟؟

چرا میخواهی حقیقت پوچ این کاغذ های خط خطی را بدانی

تو چه میدانی

چه میدانی چه حس عذابیست دیدن گریه های یک مرد

دین شکستن بال فولادین شاهین ها

دیدن پر پر شدن گل های مصیبت زده ی باغچه  که شاید

شاید روزی سنبل تمام احساس بودند

بگو

بگو از کجای این قصه آمدی

آمدی که اخر خوب شاهنامه را خط بزنی

بگو

از این سکوت یخ زده که شهر کاغذ هایم را در آغوش گرفته

چه سوغاتی به شهر نور خواهی برد

بگو

بگو چرا تن یخ زده ی احساسم را

 در امواج پر تلاطم حس حضورت فرو بردی و بعد

به آغوش نور ها پیوستی

بگو چرا تن یخ بسته ی احساسم را از آن خواب هزاران ساله بیرون کشیدی

و اکنون در عمق آن دره های تاریک و ابدی

در گور های ابدی خواباندی

من انگار باید این حس یخ زده ،این حس ترس را

تا پایان این مثنوی هفتاد من بر دوش بکشم

و تو انگار ای مرد من

در پیچ و تاب این راه که به سوی شهر نور ها میرفت گم شدی و دیگر

دیگر هیچگاه نبودی که پایان شاهنامه را خوب تمام کنی

وتو انگار در میان راه

در آغوش رستم داستان ما

د ربی حیایی آن تاریکی بی باک چاه

جان دادی

و این پایان شاهنامه نیست......

درد و دل سی :

وقتی تو نیستی دنیا شب میشه

شب از دل من شب تا همیشه

بی تو هر نفس تکرار ترسه

لحظه لحظه نیست نبض تشویشه

+رها ازخستگی های همیشه باورم کن/بذار تا خالی سینه ام برات آغوش باشه..

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |